ایلیاایلیا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

با ایلیا، برای ایلیا

ظرف غذا

سلام پسر گلی! این ظرفای خوشگل و نازو با مادر جون از مغازه میثم خریدیم! من که خیلی دوسشون دارم! کی توش غذا میخوری تا مامانی لذت ببره!  ...
21 ارديبهشت 1394

نمایشگاه کتاب

پسر گلم سلام دیروز که دقیقا 3 ماه و 15 روزت بود من، شما و خاله جون فرزانه رفتیم نمایشگاه کتاب! یه کم سخت بود اما خیلی خوب بود. کلی کتابای خوشگل خریدیم که قرار شد پیش خاله بمونه تا هر وقت میاد پیشمون واسمون بیارتشون. من شما رو گذاشته بودم تو آغوشی و از اونجایی که هنوز کوچولو هستی باید با دستم نگهت میداشتم تا تو آغوشی گم نشی!!   عکس کتابارو هم وقتی خاله جون اومد اینجا میزارم واست. البته من و خاله جون از سال های قبل کلی کتاب از نمایشگاه واست خریدیم. امیدوارم همشونو بخونی و لذت ببری. واسه ناهارم تو چمنای مصلا نشستیم و چیزبرگر خوردیم. وسط ناهار خوردنمون چه طوفانی شد. باد شدیدی میومد و ما هم زودتر وسایلمونو جمع کردیم، من و شما اومدیم ...
21 ارديبهشت 1394

حیاط خونه مامان طاهره

سلام پسر گلم! رفتیم خونه مامان طاهره. مثل همیشه خیلی لطف داشتن و خیلی خوش گذشت. کلی عکسای قشنگ و زیبا گرفتیم. چندتاشو واست میزارم. درخت سیبی که بابا قدرت کاشت. خدا رحمتش کنه! تلاش خاله جون واسه اینکه شما یه عکس تکی داشته باشی!وقتی مامانی نی نی بود هم خاله جون همین کارو کرد. ممنون از لطفش! ...
19 ارديبهشت 1394

بابا عباس

پسر گلم سلام 5 شنبه هفته پیش یعنی 10 اردیبهشت با پدرجون و مادر جون رفتیم شمال. خونه بابا عباس بدون بابا عباس رنگ و بویی نداشت. جاش خیلی خالی بود! 5 شنبه چهلم بابا عباس بود. چند روز زودتر برگزار شد تا همه بتونن بیان! خدا رحمتش کنه.  حیاط خونه بابا عباس، بدون وجود نازنینش! ...
18 ارديبهشت 1394

آینه

پسری شلام! باید این مطلب رو زودتر مینوشتم اما حالا هم دیر نشده! تقریبا دو هفته ای میشه که وقتی میبرمت جلوی آینه حسابی ذوق میکنی! از دیدن خودت و من!  وقتی گریه میکنی یا غر میزنی میبرمت جلوی آینه و شما با دیدن قیافه خودت گریه ات یادت میره و میخندی. بعدش متوجه من میشی و با دیدن من هم میخندی و دست پا میزنی! خیلی بامزست وقتی صورتت از حالت گریه به خنده تغییر میکنه! راه خوبی واسه سرگرم شدن و آروم شدنته!  گاهی اوقات وقتی از بازی خسته میشی غر میزنی و دلت میخواد که من یا بابایی پیشت بشینیم و باهات حرف بزنیم یا برات شعر بخونیم!  یه چیز جالبه دیگه اینکه علاقه خاصی به سقف داری و چند دقیقه ای با دیدن سقف آروم میشی. تازه پرده رو هم ...
7 ارديبهشت 1394

پایان 3 ماهگی

سلام پسر قشنگم!  دیروز رفتیم پیش دکتر فرسار. مثل همیشه مهربون و باحوصله بود. "قربونت برم که صدای بازیت داره میاد." میگفتم: وزنت شده 5 کیلو و 300 گرم و قدت هم 59 سانت شده! شکر همه چیز خوب بود، جز رفلاکس که مراقبت میخوای، همین. این روزا خیلی شیرین شدی! حسابی با مامان و بابا بازی میکنی و میخندی و ذوق میکنی. ما هم که قند تو دلمون آب میشه وقتی میبینیم از سر شادی و ذوق صداهای عجیب و غریب از خودت درمیاری! دایره لغاتت (صداهات) بیشتر شده! من و بابایی حسابی منتظر شنیدن اولین کلمه هستیم! خرگوشت رو هم خیلی دوست داری و باهاش سرگرم میشی. آویز بالای تختت هم توجه شما رو به خودش جلب میکنه حتی وقتی خاموشه! وقتی دارم ازت فیلم یا عکس میگیرم مت...
7 ارديبهشت 1394

دکتر!!

سلام پسر نازم! دیروز شما رو بردیم پیش دکتر سنگسری! اوخ شدی و حسابی دردت اومد و گریه کردی! من که طاقت شنیدن گریه هاتو نداشتم رفتم یه جای دورتری منتظر موندم تا بابایی بیاد دنبالم و بگه که تموم شد. وقتی دوتایی اومدیم بالا سرت تو اتاق از شدت گریه سرخ شده بودی و همچنان گریه میکردی! بابایی پوشکتو تنت کرد (من طاقتشو نداشتم) و اومدیم بیرون. دکتر گفت 20 دقیقه دیگه بیارید تا ببینمش. تو این 20 دقیقه خیلی گریه کردی حتی شیر خوردن هم تنونست آرومت کنه. بابایی از دارو خونه واست پستونک خرید که اون رو هم قبول نکردی! بعد از 20 دقیقه دکتر گفت همه چیز خوبه و میتونید برید. پدرجون اومد دنبالمون و شما تا خونه گریه کردی. رسیدیم خونه داروهاتو بهت دادم و بعدش شیر خ...
27 فروردين 1394

خواب شیرین

سلام پسر قشنگم! الان یه اتفاق جالب افتاد! گفت بیام داغ داغ واست بنویسم! عصری همه خواب بودیم که حدود ساعت یک ربع به 6 شما شروع کردی به گریه های آروم. من پا شدم که بهت شیر بدم. وقتی اومدم بالای تختت و داشتم نازت میدادم : پسر مامان، عسل مامان، قشنگ مامان! دیدم چشمات دوباره سنگین شد و همین طور که نگاهت به من بود خوابت برد. الانم خوابی هنوز! قربونت برم شیرینم!    ...
27 فروردين 1394

واکسن دوماهگی

سلام خوبم سلام واکسن دو ماهگیتو تو مسافرت زدیم!! وقتی رفتیم خونه عمو جون دیدیم روبروی خونشون یه خانه بهداشت هست و فرصت رو غنیمت شمردیم و بردیمت که واکسن بزنی. اول وزنت کردن: 4500 بودی. بعد گفتن دو برابر وزنت باید بهت قطره استامینفون بهت بدم هر 4 ساعت. قطره فلج اطفال رو که ریختن تو دهنت خیلی بدت اومد. بعد که خواستن واکسن رو بزنن به من گفتن پای شما رو نگه دارم. من گفتم طاقتشو ندارم و بابایی رو صدا کردم. وقتی واکسنتو زدن یه جیغ بنفشی کشیدی که جیگرم سوخت. شب اول خیلی خوب خوابیدی اما شب دوم بی قراری هات شروع شد. جای واکسن هم کمی قرمز  شد و درد داشت. به خیر گذشت تا 4 ماهگی ببینم چه میکنی!   ...
24 فروردين 1394