بابا عباس
پسر قشنگم سلام
بعد از یه وقفه طولانی بالاخره مامانی اومده تا چندتا مطلب واست بنویسه! تو این یه ماهی که نیومدم اتفاقات تلخ و شیرینه زیادی افتاده! من، شما و بابایی 3 روز قبل از سال جدید اومدیم خونه! روز 5 شنبه آخر سال بهمون خبر دادن که بابا عباس حالش خوب نیست و بیمارستانه، به همین خاطر ما جمعه رفتیم خونشون. خونه بدون بابا عباس صفا نداشت و هیچ کس حال و حوصله عید و سال جدید و سفره چیدن نداشت. موقع تحویل سال که ساعت حدود 2 شب بود خواب بودیم! شنبه روز اول عید رفتیم ملاقات بابا عباس! تو آی سی یو بود. وقتی بعد از یک سال بابا عباس و دیدم کلی گریه کردم و بابا عباس هم از چشماش اشک میومد اما نمیتونست چشماشو باز کنه! خدا رو شکر که قبل از رفتن دیدمش! بابا عباس عزیزم 7 فروردین 94 بدون اینکه شما پسر گل رو ببینه از این دنیا پر کشید! دلم خیلی واسش تنگ میشه! خدا رحمتش کنه!