ایلیاایلیا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

با ایلیا، برای ایلیا

و چهل روزگی پسرم!

پسر قشنگم سلام! بالاخره چهل روز گذشت، به سرعت برق و باد! و البته حسابی پر دردسر! پسری، حالا دیگه وقتی مامانی باهات حرف میزنه دهنتو باز میکنی و لباتو حرکت میدی و گاهی هم صدای آآآ یا یه صدای عجیب دیگه که نمیدونم باید چطوری بنویسم رو تولید میکنی! توضیحات بیشتر باشه واسه بعد آخه آلان داری مثل ابر بهار گریه میکنی! ...
16 اسفند 1393

ژست های جدید!

سلام پسری! چندتا ژست جدید و آکروباتیک از شما! پسری!  قهر کردی یا داری قایم موشک بازی می کنی با مامانی! چشمک پسرم به مامانش! حرکات آکروباتیک پسرم! لباشو نیگا!!!! ...
11 اسفند 1393

آرامش فکری

سلام پسر قشنگم! امروز به پیشنهاد خاله جون فرزانه رفتیم پیش دکتر احمدرضا فرسار! آخه دکتر دم خونه گفت که دلیل خروج شیر از بینی شما رفلاکس معده ست! و باید سونوگرافی از معده ات انچام بدیم. من خیلی نگران بودم و آرامش فکری نداشتم. ضمنا به خاطر بی خوابی های شبانه ات بهت شیر خشک هم میدادم. فکر میکردم که سیر نمی شی و واسه همینه که نمی خوابی! خلاصه خاله جون از اینکه ما به شما شیر خشک می دادیم خیلی شاکی بود و دکتر فرسار رو معرفی کرد تا بریم پیششون و نظر ایشون رو هم بپرسیم. خاله جون خودش واسه ساعت 5 و نیم وقت گرفت. من و پدر جون شما رو بردیم پیش دکتر. وقتی وارد مطب شدیم خانمی گفت که بچه رو لخت کنید فقط پوشک تنش باشه. منم شما رو لخت کردم و گذاشتمت رو ت...
9 اسفند 1393

یک ماهگی

پسر قشنگم سلام! سه شنبه یک ماهت تموم شد! باورم نمیشه که داری قد میکشی! بله، داری قد میکشی! موقع تولدت 48 سانت بودی و الان شدی 53 سانت. تازشم وزنت از 2600 موقع تولد رسیده به 3450 کیلوگرم. البته هنوزم لباسات اندازت نیست. رنگ چشمات هنوز تغییر نکرده و طوسی تیره ست! حدود یک هفته دیگه 40 روزت تموم میشه و دیگه میتونیم بریم خرید عید!! هورررااا این کلاه قشنگو خانم جمالی جون، دوست مادر جون، واست بافته! ...
7 اسفند 1393

اولین غلت زدن پسری

پسر گلم سلام! مامانی این روزا حسابی درگیره! حتی وقت سر خاروندنم نداره! قدیما که تو دل مامانی بودی، مامانی حسابی وقت داشت که قرآن و دعا بخونه. تا جایی که توان داشتم چیزهایی رو که تو کتاب ریحانه بهشتی نوشته بود رو انجام دادم. من و شما تقریبا هر روز سوره یاسین و دعای عهد رو میخوندیم. و 4 بار هم ختم قرآن داشتیم. اما امان از این روزا!!! که یه صفحه هم نمی تونیم بخونیم! بی خوابی های شبانه ادامه داره و همه انرژی مامانی رو میگیره! دیشب تا اذان صبح اصلا نخوابیدی، بابایی و مادر جون هم نتونستن کاری بکنن! بالاخره مجبور شدیم بعد از نماز برای گل پسری شیر خشک آماده کنیم. من موافق شیر خشک نیستم اما دیگه چاره ای نداشتیم! 2-3 روز پیش پدر جون شما رو به ...
2 اسفند 1393

بی خوابی های پسری

سلام پسر نازم! چند وقته انگاری شب و روزتو گم کردی پسر قشنگم. روزا حسابی میخوابی مخصوصا صبح ها! اما امان از شبا! حدود ساعت 1 شب شروع میکنی به گریه کردن و نق زدن و تا ساعت 4 بدون وقفه ادامه میدی! اوایلش من بیدار میمونم، وقتی کم میارم بابایی نگهت میداره! و وقتی بابایی کم میاره مادر جون به داد هر دومون میرسه و شما رو میخوابونه! دستش درد نکنه واقعا میگن تا چهل روز همین ماجراهاست، فقط امیدوارم زودتر شب و روزتو پیدا کنی پسر ناز!   ...
20 بهمن 1393

حرکت جدید

سلام پسر قشنگم! یکی دو روزه که یاد گرفتی موقع گریه کردن پاشنه پاهاتو بذاری رو زمین و کمرتو بلند کنی! اینجوری نگه داشتنت سخت تر شده! باید مواظب باشم. ضمنا یاد گرفتی که گردنتو صاف نگه داری. وقتی دمر میخوابونمت رو دستم گردنتو میاری بالا و اطرافو نگاه میکنی! دیگه داری بزرگ میشی ...
18 بهمن 1393

مهمان های پسرم!

سلام پسر گلم! صبح 5 شنبه 9 بهمن با بابایی رفتیم بیمارستان نجمیه واسه آزمایش غربالگری و زردی! عصری هم مهمون داشتیم! امیرعلی و امیر مهدی اومدن دیدن شما. چقدر هر دوشون ذوق کردن، مخصوصا امیرمهدی. شما گذاشتم بغلشون. باید قیافشونو میدیدی وقتی که شما رو بغل کرده بودن    هرچند تا شما بزرگ شی این گل پسرا مردی شدن واسه خودشون اما حتما میتونن دوستای خوبی واست باشن! خدا حفظشون کنه! 5شنبه بعدش یعنی 16 بهمن خاله جون فرزانه اومد که شما رو ببینه. کلی ذوق کرد و کلی عکسای قشنگ ازت گرفت. تازه عکسای ما رو هم از آتلیه گرفت و آورد واسمون. چه عکسایی شده! انشااله بعدها میبینی! ...
18 بهمن 1393