ایلیاایلیا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

با ایلیا، برای ایلیا

روز دهم تولد پسرم

سلام پسری! چهارشنبه 15 بهمن بعد از 10 روز پسرم گلم رو بردیم حمام! البته قبلش هم رفته بودی اما روز دهم یه چیز دیگه ست! مامان زن دایی شما رو برد حمام. آخه من میترسیدم و مادر جون هم ترجیح می داد فعلا اینکارو نکنه! امروز صبح قبل حمام هم بند نافت جدا شد و ما از این به بعد می تونیم بدون ترس و لرز لباساتو تنت کنیم! مبارک باشه پسر گلم! انشااله حمام دامادی بری!   ...
18 بهمن 1393

ژست های ایلیا

سلام پسر گلم! امروز مامانی چندتا عکس قشنگ از پسر قشنگش میزاره. خودم که عاشق ژستای نازتم! اینم کریر پسرم ! ...
18 بهمن 1393

شناسنامه پسری

دومین روز به دنیا اومدنت یعنی 7 بهمن وقتی از آزمایشگاه برمی گشتیم با بابایی، دایی و زن دایی رفتیم ثبت احوال و واسه شما یه شناسنامه خوشگل گرفتیم.  ...
14 بهمن 1393

زردی پسرم!

سلام پسر قشنگم! این روزا حسابی سرگرمه توام! روز دوم (7 بهمن) به هوای اینکه سرما خوردی بردمت دکتر، آخه خیلی عطسه میکردی! دکتر گفت که زردی داری و آزمایش نوشت واست. با بابایی و دایی جون رفتیم آزمایشگاه. زردیت رو 6 بود. به دکتر زنگ زدیم گفت باید از دستگاه استفاده کنی و چهارشنبه دوباره آزمایش بدی. از اونجایی که باید 5شنبه میرفتیم نجمیه واسه غربالگری دیگه دستگاه رو سفارش ندادیم تا ببینیم اونا چی میگن! 5 شنبه صبح با بابایی رفتیم نجمیه. تست غربالگری و آز زردی دادیم. زردیت رفت رو 12. من خیلی ناراحت بودم. موقع نماز ظهر به مناسبت تولد امام حسن عسگری مراسمی تو نمازخونه بیمارستان بود. منم که دلم گرفته بود حسابی گریه کردم و از خدا خواستم که زودتر خوب ش...
14 بهمن 1393

مسافر کوچولو رسید!

پسر قشنگم سلام! بیش از 10 روزه که نتونستم بیام و وبلاگتو به روز کنم! دلیلشم واضحه! آخه یه مسافر کوچولو که نه ماه منتظرش بودیم بالاخره 5 بهمن 1393 ساعت 11 شب قدم به این دنیا گذاشت. خدا رو شکر که صحیح و سالم رسیدی! تا وضعیت مامان ثابت بشه شما رو بهم نشون ندادن! وقتی مامای مهربون تو رو گذاشت کنار من انگار که دنیا رو بهم دادن! وقتی داشتی شیر میخوردی خودم تو گوشت اذان گفتم و برات 4 قل خوندم. جای بابایی خالی بود. میدونی کیا تو اتاق انتظار منتظرت بودن؟ بابایی، پدرجون، مادرجون، زن دایی، دایی ها و خاله فرزانه! وقتی ما رو دیدن خیلی ذوق کردن. منم از اینکه همه بودن خیلی خوشحال بودم. توی بخش بابایی کامت رو با خاک کربلا گرفت و بعد تو گوشت اذان و اقا...
13 بهمن 1393

دو سه تا خرید کوچولو

سلام پسرم! شاید باورت نشه اما کلی گشتم تا تونستم این دماسنج رو برات بخرم! هر جا که میرفتم اومن چیزی که دوست داشتمو پیدا نمیکردم تا اینکه اینو از نی نی سالن خریدم! اینم ست تب سنج و سرنگ دارو خوریه! انشااله که استفاده نشه هیچ وقت پسری! این ست دم دستی رو هم با مادر جون خریدیم. یه خرگوش گنده! ...
3 بهمن 1393

یه خاطره

سلام پسر گلم! 5 شنبه هفته پیش یعنی 25 دی من و خاله فرزانه تصمیم گرفتیم بریم آتلیه تا چندتا عکس بندازیم. ساعت 11 وقت داشتیم. یه کم طول کشید تا آتلیه رو پیدا کنیم. با همه ذوق و شوقی که داشتیم اما عکس ننداختیم. آخه عکاس آقا بود!!! من و خاله در نهایت تعجب خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. انگاری بابایی راضی نبود بدون اون عکس بندازیم! بعد با خاله فرزانه رفتیم رستوران ترنج و یه ناهار خوشمزه خوردیم و برگشتیم. اما شیرین ترین قسمت این ماجرا هدیه خاله جون بود که واسه من خریده بود! خیلی خوشگل و نازه! مگه نه دستش درد نکنه! ...
3 بهمن 1393

حس مبهم

سلام پسر گلم! امروز با مادرجون رفتیم پیش دکتر پرستنده. مثل همیشه مهربون و خوش اخلاق بود. بهم گفت شنبه بعد از 2 ساعت پیاده روی تند برم بیمارستان بعثت تا ویزیت شم! از وقتی از مطب اومدم یه حس عجیبی دارم. نمیدونم ترسه یا استرسه یا .... . فکرم همش درگیر توئه! یعنی میخوای شنبه بیای؟ انگاری یه کم زوده بر اساس تاریخ خودم و البته سونو. واسه اینه که یه کم سردرگم و گیجم. واسه مامانی و بابایی دعا کن.! دعا کن خدا بهم آرامش بده! 
1 بهمن 1393